سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عمل اندک همراه با دانش، بهتر از عمل بسیار همراه با نادانی است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

داستان

 
 
داستان کودک(چهارشنبه 87 آبان 15 ساعت 1:52 عصر )

از این ستون به آن ستون فرج است

مردی به شهری مسافرت کرد و غریب بود . اتفاقا همان شب فردی به قتل میرسد . نگهبانان مرد غریب را نزدیک محل قتل دستگیر می کنند . و او را نزد قاضی می برند . و چون مرد ناشناس نتوانست بی گناهی خود را ثابت کند ،‌ قاضی دستور اعدام صادر کرد

فردا مرد مسافر را به یک ستون بستند تا اعدام کنند . مرد هرچه گفت که بی گناه است و بعدا از این کار پشیمان خواهند شد ، جلاد گفت من باید دستور را اجرا کنم .

جلاد به او گفت که آخرین خواسته اش چیست .

مرد که دید مرگ نزدیک است گفت : مرا به آن یکی ستون ببندید و اعدام کنید .

جلاد فکرکرد که مرد قصد فرار دارد و این یک بهانه است و به او گفت این چه خواهش مسخره ای است !

مرد گفت : رسم این است که آخرین خواهش یک محکوم به اعدام اگر ضرری برای کسی نداشته باشد اجرا شود .

جلاد با احتیاط دست او را باز کرد و به ستون بعدی بست .

در همین هنگام حاکم و سوارانش از آنجا گذشتند و دیدند عده ای از مردم دور میدان جمع شدند ، علت را پرسیدند گفتند مردی را به دار می زنند . حاکم پرسید : چه کسی را ؟ 

جلاد جلو آمد و حکم قاضی را نشان داد .

حاکم گفت : مگر دستور جدید قاضی به شما نرسیده است ؟‌

جلاد گفت : آخرین دستور همین است .

حاکم گفت : این مرد بی گناه است ، او را آزاد کنید . قاتل اصلی دیشب به کاخ من آمد و گفت وقتی خبر اعدام این مرد را شنیده ،‌ ناراحت شده که خون این مرد هم به گردن او بیافتد و بااینکه میترسیده خودش را معرفی کرد . من هم او را نزد قاصی فرستادم و سفارش کردم که مجازاتش را تخفیف دهد .

مرد مسافر را آزاد کردند و او گفت : اگر مرا از آن ستون به این ستون نمی بستید تا حالا ‌مرا اعدام کرده بودید . اگر خدا بخواهد از این ستون به آن ستون فرج است .

 

 

این ضرب المثل را هنگامی به کار می برند که فردی ناامید است و او را دلداری می دهند که در اندک فرصتی راه چاره پیدا می شود . ( فرج به معنای گشایش در کار و رفع مشکل )‌

 

 


 

 

خیاط هم در کوزه افتاد

در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود . وقتی کسی میمرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند .

 یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت . 

هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد .

کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر ؟ خیاط می گفت امروزسه نفر تو کوزه افتادند .

روزها گذشت و خیاط هم مرد . یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت  . ازهمسایگان پرسید : خیاط کجاست ؟

همسایه به او گفت : ‌خیاط هم در کوزه افتاد .

 

و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره حرف می زده ، می گویند :” خیاط در کوزه افتاد ” .

 


برگزیده از قصه های سندبادنامه و قابوسنامه

 

 







بازدیدهای امروز: 4  بازدید

بازدیدهای دیروز:2  بازدید

مجموع بازدیدها: 8346  بازدید


» لینک دوستان من «
» اشتراک در خبرنامه «